سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وایت برد

یه اشتباهی کردیم در دوران جاهلیت دانشجویی یه وبلاگ ساختیم....اونم به دستور استاد

حالا رمزشو گم کردم....بدتر ازاون رمز ایمیلی رو که برای ساخت وبلاگ استفاده کردم هم گم کردم...خب برای اون هم از هیچ ایمیل کمکی استفاده نکردم (شلخته امااا نه؟) خب اون موقع خیلی سرم شلوغ بود نمیدونم اصلا کجا نوشتم رمزا رو...روم سیاه...سؤال امنیتی رو هم یادم نیست....تشخیصتون آلزایمره؟میدونم

بدتر از این هم میشه؟

هیچ راهی به جز هک به ذهنم نمیرسه.کسی میتونه کمک کنه؟هل من ناصر ینصرنی؟

یه ناجی.یه قهرمان.یه شاهزاده با اسب سفید....

 

 


ارسال شده در توسط مرتضوی


فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، ناامید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشتند که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها بلندتر از بازوی آن ها بود، به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود.
آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم، همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم؟ چرا مردم در اینجا شادند؟ در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند، با آنکه همه چیزشان یکسان است؟

خداوند گفت: خیلی ساده است، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، چون ایمان دارد کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد!!!


ارسال شده در توسط مرتضوی

تق تق تق..... یااااالله.......یاالله


ارسال شده در توسط مرتضوی